شهیارشهیار، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره

کشمش کوچولو

11.ماه اول

 مامان عاشق اون نگاهاته . عاشق مدل مشت کردن دستات .عاشق مدل شیرخوردنت. اول دوتا مک می زنی , بعد مکث می کنی , شیرو آنالیز می    کنی , دوتا پل ک می زنی و دوباره شروع می کنی به خوردن. حدود بیست روزگی گردن گرفتی و وقتی ایستاده نگهت می داشتم پاهاتو محکم رو زمین می ذاشتی.به هرنوع نور و چراغ علاقه نشون میدی.کوچکترین نقطه نورانی توجهت رو جلب می کنه.تقریبا ٢٥روزت بود که به تلوزیون هم با دقت نگاه می کردی.خشوشا برنامه هایی که صحنه هاش تند تند عوض می شد بیشتر توجهت رو جلب می کرد.همیشه درحال سکسکه کردن بودی مثل وقتی تو شکم مامان بودی.  بندنافت روز ٢٦ فروردین اف...
27 مرداد 1392

10.لحظه اول

لحظه اولی که دیدمت به نظرم خیلی کوچولو موچولو و ضعیف بودی.خیلی بی پناه بودی.دوس داشتم کچل باشی ولی کلی مو داشتی.تازه بدنت هم پر مو بود.پوستت زیتونی بود.عین بابات.مژه هات عین بادبزن بلند بود.سوراخای دماغتم خییییییییلی بزرگ بود.از توشون مغزتم دیده میشد اون لحظه دیگه واسم مهم نبود که دختری یا پسر.خوشگلی یا زشت.فقط می دونستم همین جوری که هستی دوست دارم و با هیچی عوضت نمی کنم.احساس می کردم بی پناه ترین و ناتوان ترین موجود دنیارو بهم دادن که جز من هیچ کسو نداری. از همون روز اول عاشق نگاهت شدم.نگاهت تا ته وجود آدم نفوذ می کرد.وقتی شیر می خوردی همیشه تو چشام نگاه می کردی. خیلی دوست دارم پسرم. ...
6 مرداد 1392

8.ایکتر

نی نی پنج شنبه به دنیا اومد.خاله آتوسا اون شب پیشم موند و بیچاره خیلی اذیت شد.جمعه هم مامانم موند.شنبه هم دوتامونو مرخص کردن.قبل از ترخیص وقنی پزشک اطفال اومد بهش گفتم احساس می کنم یه کم نی نی زرده.اونم گفت نرسا با دستگاه چک کنن که خوب بود.احمد و امید اومدن دنبالمونو رفتیم خونه.مامانی هم اومد.دوشنبه قرار شد واسه چک آپ معمولی بچه رو با مامان ببریم پیش دکتر اسلامی.وقتی رفتیم به دکتر گفتم به نظرم هنوز زرده که گفت ببرین بیمارستان بیلی روبینشو چک کنن.بعداز کلی این بیمارستان و اون بیمارستان بالاخره باز رفتیم بیمارستان مرتاض که هم بادستگاه چک کردن و هم نمونه گرفتن که بیلی روبینش بالا بود.وقتی به دکتر اسلامی گفتیم گفت بستریش کنیم.نمی دونم چرا یه ...
6 مرداد 1392

1

یکشنبه١٢شهریور٩١شب.یزد خاله آتوسا خونمونه.شام خوردیم.حالم یه جوریه.معده ام یه جوریه.چقد دلم نوشابه میخواد.شاید بهتر بشم. دوشنبه١٣شهریور٩١دم صبح یه دفعه از خواب می پرم و میدوم سمت دستشویی.حالم بهم می خوره.برمی گردم میفتم رو تخت.یهو یه چیزی به ذهنم می رسه.زنگ میزنم به مامان و میگم چی شده.بهش میگم داری میای خونه یه بیبی چک بگیر. دوشنبه١٣شهریور٩١صبح مامان اومد.رو مبل افتاده بودم.ضعف و تهوع شدید.بیبی چکو ازش گرفتم.دوتامون استرس داشتیم.وقتی دوتا خط قرمزو دیدم باورم نمیشد.به مامانم میگفتم این دوتاست دیگه؟!! گفتم شاید همین ماه حامله شدم.گفت نه.حداقل ٤هفته است.وگرنه تهوع نداشتی.از استرس دوتامون داشتی...
6 مرداد 1392

5.روزهای بعد

هیچ کس از فامیل ما به جز مامان بابام و خاله آتوسا اینا خبر نداشت من نی نی دارم.تو بهمن ماه که واسه عروسی احسان،پسرخاله ام رفتم یزد شدم سورپرایز عروسی!! از 12 مهر تا آخر اسفند رفتم طرح.دیگه واقعا کمردرد اذیتم می کرد.دکتر خدامی و خانمش،ساناز واقعا هوامو داشتن.نمی ذاشتن تنهایی زیاد اذیتم کنه.واسه عید هم دکتر گفت استعلاجی بیار و عید نیا.گفتم آخه شما اینجا تنها می مونید با این همه کشیک.اینجام عید خیلی شلوغ میشه.گفت به من کار نداشته باش تو برو.اینجا تو عید جاده یه طرفه میشه.اگه مشکلی پیش بیاد نمی دونی چیکار کنی اون وقت.منم از مامانم استعلاجی گرفتم و بردم مرکز.اینجوری شد که عید به خیر گذشت. واسه سال تحویل یزد بودیم.روز پنجم ...
6 مرداد 1392

3

١٢مهر اولین کشیکم بود.درکل کشیکای بدی نداشتم ولی شبایی که می خواستم برم نساء کلی غصه می خوردم.دلم واسه احمد تنگ می شد.تو جاده هم خیلی اذیت می شدم.جاده پیچ پیچی بود.کلی نذر ونیاز می کردم که جلو همکارا حالم بد نشه.خجالت می کشیدم.همیشه می رفتم ته سرویس می شستم.یادمه یه دفعه که حالم بد شد خانم میرزایی به راننده گفت نگه داره.آقای غلامی رانندمون بود.نمی دونست چه خبره.بهم می گفت خانم دکتر نگران نباش.عادت می کنی.منم اولش همین جوری بودم!خدا بیامرزدش.خودم گواهی فوتشو امضاء کردم. ١٦ هفته اول اشتهای عجیبی پیدا کرده بودم.هرلحظه در حال خوردن بودم.هرچی می خوردم سیر نمی شدم.معده ام پر میشد و داشتم می ترکیدم ولی ته دلم هیچ وقت سیر نمی شد! قبل حامل...
6 مرداد 1392
1